آسمون آبی
درودي دوباره
دوستان عزيزم آترياجوووووووووووونم الان اومده پيشم يادتونه؟؟؟؟يادتون نيست كي رو ميگم؟!!! دخترعمه جووووووووووووووووووووووونم راستي منو نجات بديدبا داداشم دست به يكي كردن منو حرص ميدن تازه موهامم ميكشهميدونيد چند سالشه؟؟!! با اجازتون ۹ سال ازم بزرگتره!!! كارتونامون ته كشيده! كارتون جديد سراغ داريد؟ تازه اينجا بغلم نشسته بعضي چيزا رو پاك ميكنه نميذاره بنويسم خيلي بانمك بود!دستمو گذاشته بودم رو دلم و ميخنديدم كه يه دفعه مامانم اومد گفت مهسااااااااااااااابچه شدي؟؟؟!!! بين خودمون بمونه خودشم بعدش كنارم نشست و به تماشاي هنرنمايي قلقلي پرداختمن ميخنديدم....مامانم ميخنديد.....و داداشم كه كوچيكترين عضو خونه هست اينجوري مارو نگاه ميكرد.....بازم داغ دلم تازه شدمهـــــــــــر................مـــــــــــــدرسه.................!!!! پ.ن:آتريا:تو كه هرچي ميخواستي نوشتي ديگه چي گذاشتي من پاك كنم جمعه 1 مهر 1390برچسب:, :: 22:22 :: نويسنده : مهسا روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود . سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید . جمعه 1 مهر 1390برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : مهسا
آخرین مطالب پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|