آسمون آبی
درودي دوباره
دوستان عزيزم آترياجوووووووووووونم الان اومده پيشم يادتونه؟؟؟؟ دخترعمه جووووووووووووووووووووووونم راستي منو نجات بديد تازه موهامم ميكشه با اجازتون ۹ سال ازم بزرگتره!!! كارتونامون ته كشيده! كارتون جديد سراغ داريد؟ تازه اينجا بغلم نشسته بعضي چيزا رو پاك ميكنه نميذاره بنويسم خيلي بانمك بود! بين خودمون بمونه پ.ن:آتريا:تو كه هرچي ميخواستي نوشتي ديگه چي گذاشتي من پاك كنم جمعه 1 مهر 1390برچسب:, :: 22:22 :: نويسنده : مهسا روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود . سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید . جمعه 1 مهر 1390برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : مهسا
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |